در این مطلب به بهانه به راه افتادن دوباره ماشین کشتار جمعی اسرائیل، فهممان از مسأله فلسطین را توضیح دادهایم. از طبقاتی بودن تاریخ ستم بر یهود و ریشههای شکلگیری صهیونیسم گفتهایم. از تاریخ مقاومت ضداستعماری در فلسطین که از ابتدا صحنه حضور نیروهای متخاصم طبقاتی عرب بود و قصه خدمتها و خیانتهایشان گفتهایم. همچنین از پیوند ارگانیک بنیادگرایی اسلامی (و مولود متأخرش در فلسطین یعنی حماس) با امپریالیسم و کارکردش برای پروژه صهیونیسم گفتهایم.
در نهایت درباره بیثمرماندن راهکار دو دولت و ناممکن بودن راهکار «یک دولتی» در چهارچوب سرمایهداری حاکم (به تبعش سراب بودن پروژه «نرمال» کردن سرمایهداری قومگرای اسرائیل) گفتهایم. در آخر مسیری را ترسیم کردهایم که به زعم ما حل مسأله فلسطین به آن گره خورده است.
درباره «صهیونیسم»
دهههاست که واژه «صهیونیسم» در زبان فارسی به کلیدواژهای مهجور و مختص «حکومتیها» بدل شده و چنان کاریکاتوریزه گشته که جز در پیوند با تئوریهای توطئه و یا تقلید طنزآمیز از ادبیات آخوندی راه به ادبیات عامه باز نمیکند. جای تعجب ندارد که برای بسیاری از همین مردم، «اسرائیل» جدای از «صهیونیسم» و به مثابه یک دولت «نرمال» فهمیده میشود و گاه حتی پسوند «دموکراتیک» هم به آن الصاق میشود. اسرائیل را اما بدون «صهیونیسم» به مثابه هویت و بنیان اصلیاش نمیتوان فهمید.
***
از سدههای میانه و به موازات قدرت گرفتن کلیسا در اروپا، یهودیان این قاره به عنوان جمعیتی مطرود با تفتیش عقاید، اخراج سرزمینی، کشتار و سوزانده شدن، تخریب خانهها، آوارگی و رانده شدن به گتوها (زاغهنشینی میان دیوارهای محصور شهر) روبهرو میشدند. سیاستهای آپارتایدی اروپای مسیحی نسبت به یهودیان، موانعی مادی در برابر ادغام جمعیت یهود اروپا فراهم میکرد و نتیجهاش تقویت درونگرایی گروهی میان آنها بود که البته با تعلیمات پیشینی مذهبی (یعنی نهی ازدواج با غیریهود) تقویت هم میشد.
عدم مالکیت ارضی یهود و فقدان پیوندهای فئودالی-مسیحی، باعث شده بود که این جمعیت به دور از اقتصاد کشاورزی و با تمرکز بر اقتصاد شهری زیستش را سامان دهد؛ هرچند گتوها اقتصادی بسته و مالامال از فقر و لابه برای اکثریت تودههای یهود داشتند، اما برای اقلیتی که متمرکز بر تجارت دور بود وضعیت تفاوت داشت. به طوریکه در پایان سدههای میانه شاهد ظهور لایهای متمول از یهودیان بودیم که از پی سالها تمرکز بر تجارت و نزولگیری توانسته بود خود را تا بالاترین سطح دربارهای اروپایی بالا بکشد؛ خواه در جایگاه مُقرِض، شریک یا مشاور تجاری. در واقع ورود به عصر سرمایهداری تجاری اروپا (مرکانتیلیسم)، این قشر متمول از سرمایهداران تجاری یهود را کاملاً در ماشین استعماری اروپا ادغام کرد. به طوریکه رد پای این قشر در تجارت برده به برزیل در سدههای ۱۶ و ۱۷ میلادی یا ایجاد کلونیهای کوچک استعماری با تکیه بر نیروی کار بردگان در سورینام و کوراسائو کاملاً پررنگ است و کارکردش به عنوان جزوی از ماشین استعماری اروپا بارز. این درحالی است که تا سه قرن بعد (نیمه قرن ۱۹)، اکثریت تودههای یهود اروپا همچنان «ناشهروند» باقی مانده بودند. پس به عبارتی در تاریخ ستم بر یهود، جایگاه طبقاتی تعیینکننده بود: اکثریت یهودی که گتوئیزه میشدند و ناشهروند بودند و اقلیتی که خود در گتوسازی (اروپا و مستعمرات ورای آن) نقش ایفا میکردند.
صهیونیسم (به معنی پروژه تشکیل یک دولت-ملت ویژه یهود)، مشخصاً پروژه این اقلیت از سرمایهداران بزرگ یهود با همکاری و حمایت دولتهای استعماری اروپا بود. اسناد متقن تاریخی نشان میدهد که ایده اولیه صهیونیسم (یعنی اسکان جمعیت یهود در یک منطقه خارج از اروپا -به ویژه فلسطین- و واگذاری یک حاکمیت خودگردان به آنان) پیش از آنکه از درون خود یهودیان زاده شود[۱]، ابتکار دولتهای استعمارگر اروپایی بوده است. بدین ترتیب در اوج رقابت دولتهای استعماری اروپا در قرن ۱۹ و به ویژه با استراژیک شدن کانال سوئز (به عنوان مهمترین گلوگاه دریایی تجارت کالا و نیروی کار در مستعمرات شرقی)، برای اولین بار ایده استعمار شام و فلسطین با ابزار «اسکان جمعیت» (یهودی) در سخنان و مکاتبات و جراید این دولتها ظاهر میشود[۲] (توجه کنید که قدمت این اسناد به نیم قرن پیش از تأسیس اولین کنگره صهیونیسم برمیگردد). هرچند این پروژهها در حد ایده باقی ماندند، اما تا اواخر قرن -و با افول قدرت عثمانی- شرایط بیش از پیش برای اجرای آن مهیا شده بود و به قول یکی از پدران کنگره جهانی صهیونیسم، حالا دیگر وقت آن رسیده بود که «اگر صهیونیسم هم ابداع نشده بود، بریتانیای کبیر ابداعش کند»[۳]. بدین ترتیب در سال ۱۸۹۷ اولین کنگره جهانی صهیونیسم با محوریت ایجاد یک دولت-ملت یهود برگزار شد و به فاصله اندکی دیگر بازوهای تشکیلاتی و مالیاش مثل «آژانس یهود»، «تراست مستعمراتی یهود» و «صندوق ملی یهود» هم شکل گرفتند که ربطی به بهبود وضعیت یهودیان نداشتند و فقط متمرکز بر پروژه صهیونیسم (ایجاد یک دولت یهودی) بودند. اگرچه این نهادها نقش مهمی در جلب حمایت مالیِ تجار و بانکداران بزرگ یهودی از سرتاسر دنیا داشتند، اما ایده تشکیل یک دولت-ملت یهود فقط با منابع مالی و حمایت دولتهای استعماری به تنهایی قابل تحقق نبود؛ این ایده نیازمند قانع کردن میلیونها یهودی به رها کردن خانه و کاشانهشان به قصد مهاجرت و اسکان در یک سرزمین جدید بود. به عبارتی صهیونیسم نیازمند آن بود که از یک «ایده» به یک «ایدئولوژی بسیجکننده تودهای» تبدیل شود.
از آنجا که ایده ملتسازی یهود نه نتیجه یک فرایند تاریخی ارگانیک برای مردمانی با خاستگاه سرزمینی واحد، بلکه نوعی پروژه مهندسی اجتماعی بود، بنابراین صهیونیسم نیاز داشت تا «یهودیت» را از امری «دینی» به امری «ملی» استحاله دهد؛ صهیونیسم این خلأ را با تزریق کردن مفاهیم «نژادی» به «یهودیت» حل کرد. بسیاری از بنیانگذاران صهیونیسم نه فقط به اتکای متون قدسی بلکه با استدلالهای شِبهعلمی و نوعی داروینیسم تحریفشده، یهودیان را نژاد متمایز (برتر) از دیگر مردمان تعریف میکردند که برای تحقق ظرفیت واقعیشان نیازمند سرزمین ویژه خود هستند (توجه کنید که نوشتههای نژادمحور بنیانگذاران صهیونیسم درباره «نژاد یهود» مربوط به دههها پیش از ظهور نازیسم است؛ اما به لحاظ محتوایی شباهت خیرهکنندهای به آن دارد).
این شیوه از «نژادینه کردن» هویت جمعی یهودیان -به این معنا که یهودیان نه یک جمعیت فرهنگی-مذهبی، بلکه گروهی نژادی با اشتراکات دودمانی و بیولوژیکی مشترک هستند- در قلب ایدئولوژی صهیونیسم جای داشت. اگر در اعصار گذشته یهودیان با توجیهات مذهبی از اختلاط و ازدواجهای خارجگروهی با «غیریهودیان» نهی میشدند، صهیونیسمِ قرن بیستم برای توجیه پروژه (استعماری) دولت-ملتسازیاش، ضرورت جداسازی «یهود» از «غیریهود» را با توسل به تئوریهای خلوص نژادی توجیه میکرد. اینکه جناحی از رهبران صهیونیسم در دهه ۲۰ و ۳۰ میلادی با ایدئولوگهای فاشیسم ارتباط مستمری برقرار کرده بودند و برخی صراحتاً حکومت موسولینی را الگویی برای دولت صهیونیستی آینده میدانستند[۴]، بخشاً مرهون شباهت ماهوی این دو ایدئولوژی در «نژادی کردن» مسأله «ملتسازی» به عنوان پیشدرآمد برتریجویی اتنیکی بود. مهم است به یاد داشته باشیم که بنیان صهیونیسم (به عنوان نژادپرستی معکوس) به سه دهه پیش از وقوع هولوکاست برمیگردد.
آرتور روپن یکی از پدران صهیونیسم (از بنیانگذاران شهر تل آویو) که نقش مهمی در تجمیع اراضی و ایجاد سکونتگاهها و کیبوتصهای اسرائیلی داشت، در نوشتههایش صهیونیسم را به عنوان تنها راه رسیدن به «خلوص نژادی» یهود و پاکسازی ناخالصیهایش از اختلاط با «دیگر نژادها» طرح میکند. در این نوع نژادگرایی، فقط «عرب» نیست که موضوع استعمار است، بلکه یهود هم با یهود برابر نیست! روپن با تأسی از روش کار دانشمندان نژادگرایی که بعداً به خدمت نازیسم درآمدند، سلسلهمراتبی از گونههای یهودیان را ترسیم میکند که در آن یهودیان اشکنازی (با خاستگاه اروپایی و پوست روشنتر) برتر و «مرغوبتر» و یهودیان سِفاردی و سپس مِزراحی (شرقی-خاورمیانهای با پوست تیرهتر) به لحاظ نژادی پستتر و مناسب کارهای یدی بودند و یهودیان سیاه[۵] در کف این هرم قرار میگرفتند. نژادگرایی روپن به قول خودش «مبنای تئوریک فعالیتهای عملیاش» در ساخت سکونتگاههای صهیونیستی در فلسطین بوده است[۶]. به خاطر جایگاه مهم او در تصمیمگیری امور مربوط به مهاجران، راهاندازی سکونتگاهها و زمینهای کشاورزی، تقسیم کار و نظارت بر شرایط نیروی کار، پروژه مهندسی اجتماعی صهیونیستیای که او بنا کرد (و در حقیقت جنینِ جامعه کنونی اسرائیل محسوب میشود) از آغاز دارای یک نظم طبقاتی مبتنی بر خطوط نژادی و اتنیکی بود. استفاده از مهاجران یهود یمنی به عنوان نیروی کار یدی و نگهداریشان در شرایط رقتباری که میزان مرگ و میر در آنها گاه تا ۵۰% نیز میرسید[۷]، همچنین جلوگیری از ورود یهودیان سیاه (از اتیوپی) در سال ۱۹۳۴ با این استدلال که آنها در هزارههای قبل با زور شمشیر به یهودیت گرویدهاند و -به دلیل عدم پیوند خونی- سزاوار سکونت در اسرائیل نیستند و امثالهم، جزوی از کارنامه این معمار صهیونیستی اسرائیل بود.
البته تاریخنگاری تبلیغاتی صهیونیسم (به ویژه جناح چپش)، روایتی رومانتیزه، تحریفشده، مشارکتی و «از پایین» از نحوه ایجاد اولین سکونتگاههای صهیونیستی (به ویژه کیبوتصها) در فلسطین ارائه میدهد؛ حال آنکه در واقعیت امر، سرمایهداری یهود این سکونتگاهها را به ویژه در سالهای اولیهاش بر دوش ضعیفترین تودههای مهاجر یهود که تاسرحد مرگ استثمار میشدند و با استفاده از یک نظم تبعیضآمیز نژادی و اتنیکی بالا برد؛ نظمی که با تار و پود جامعه کنونی اسرائیل همچنان درهم آمیخته است.
یکی از حربههای تبلیغاتی صهیونیسم آن است که برای پنهان کردن این تاریخچه و ماهیت فاشیستیاش، بر تمایزگذاری میان جناحبندیهای صهیونیستی (به طور کلی جناح چپ و راست) تأکید کند. حال آنکه اگر بنا به تمایزگذاری باشد، صهیونیسم چپ را باید خطرناکتر از صهیونیسم راست دانست. چون همانطور که گفتیم ایدئولوژی صهیونیسم (که مشخصاً پروژه سرمایهداران بزرگ یهود بود) برای آنکه وجههای جنبشی پیدا کند، نیاز به بسیج تودههای یهود داشت. گفتارهای اتنیکی به تنهایی قادر به انجام این هدف نبود؛ آن هم در دورانی که مبارزات طبقاتیِ قرن ۲۰، اروپا و مستعمراتش را درنوردیده بود. بنابراین صهیونیسم چپ[۸] با چنین کارکردی وارد عمل شد تا میلیونها کارگر یهود را (که بخش مهمی از جنبشهای کارگری اروپا و روسیه را شکل میدادند) از مشارکت در مبارزه طبقاتی کشورهای محل سکونتشان باز دارد و در عوض آنان را با این وعده که صهیونیسم با تأسیس یک دولت-ملت جدید تمام مشکلات رفاهیشان را حل خواهد کرد، منفعل و جذب پروژه صهیونیسم سازد. دشمنی ذاتیای که جناج چپ صهیونیسم با انترناسیونالیسم و اتحاد طبقاتی فراملیتی دارد و نقش آن در جابجا کردن نوک پیکان مبارزه کارگران یهود از «سرمایهداری یهود» به سوی حذف یا استثمار بیشتر «کارگر عرب»، آن را به مراتب خطرناکتر از جناح راستش میکند.
برای مثال در سالهای اولیه شکلگیری سکونتگاههای صهیونیستی، مالکان جدید، دهقانان عرب بیکارشده را به عنوان کارگران ارزانقیمتِ مزدبگیر در این اراضی به کار میگرفتند و بنابراین هنوز مسأله ادغام و همزیستی یهود و عرب بنیانی مادی داشت. در حقیقت تنها پس از فشارهایی که صهیونیسم چپ برای عربزدایی از نیروی کار[۹] وارد آورد، آپارتاید و تفکیک فیزیکی یهود و عرب شکلی مادی به خود گرفت. فشار صهیونیسم چپ (در دهه بیست میلادی) به حدی بود که گاه حتی شایعه استخدام یک کارگر عرب از سوی یک مغازهدار خردهپای یهود هم منجر به ایجاد تظاهرات، بایکوت و حمله به آن مغازه میشد. به علاوه مسلحانه کردن تقابل با دهقانان بیکارشده عرب هم مرهون تلاشهای صهیونیسم چپ بود. گروهک هاشومیر (به عنوان هسته اصلی میلیشیای بدنامی که بعدها هاگانا نام گرفت و خود پایه اصلی ارتش رسمی دولت اسرائیل شد) در سال ۱۹۰۹ با پیشنهاد جناح چپ صهیونیسم و از دل نگهبانان مسلحی شکل گرفت که برای مقابله با اعتراضات دهقانان و کارگران بیکارشده عرب سازمان داده بودند. در تمام این نمونهها کارکرد صهیونیسم چپ آن بود که کارگر یا دهقان فقیر یهودی را که هم در اروپا و هم حالا در فلسطین مورد استثمار قرار میگرفت، از مبارزه طبقاتی منحرف و به سربازپیاده پروژه استعماری صهیونیسم بدل کند.
جمعبندی:
به طور خلاصه صهیونیسم یک جنبش خودانگیخته از پایین در واکنش به یهودستیزی اروپا نبود، صهیونیسم یک پروژه استعماری بود که به کمک سرمایهداران بزرگ یهود و با حمایت امپریالیسم بنا شد. تودههای مطرود و عاصی از یهودستیزی اروپایی، در این پروژه همچون ابزار استعمار (اهرم اسکان جمعیت) در فلسطین مورد استفاده قرار گرفتند، با اینحال جامعه صهیونیستی از بدو امر بر مبنای یک نظم طبقاتی-نژادی بنیان گرفت که در آن هم عرب و هم یهودیان غیرسفید، موضوع استعمار و استثمار بودند. همانطور که قدرتگیری راست نوین مسیحی در آمریکا شدیداً وابسته به سرمایه شرکتهای نفتی ایالات جنوبی است و همانطور که بنیادگرایی اسلامیِ حداقل نیم قرن اخیرِ خاورمیانه تا حد زیادی مرهون تغذیه از دلارهای نفتی سعودی بوده و از تخم آن انواع فرقههای سلفی سربرآورده، به همین سیاق نیز بنیان صهیونیسم از آغاز وابسته به سرمایهداران بزرگ یهود بود و بدون کمک آن امکان حیات نمییافت.
این سرمایهداری صهیونیستی به دلیل خاستگاه تاریخی و روند تکوینش خصلتی چندملیتی و بینالمللی دارد و به ویژه از آغاز در آمریکا پایگاه بزرگی داشته است. بازوهای رسانهای، حقوقی، گروههای لابی و فشار عدیده آنها به خدمت این درآمده که ماهیت ارتجاعی، نژادپرست، آپارتایدی، بنیادگرا و استعماری صهیونیسم را «نرمال» جلوه دهند و تصویر یک «اسرائیل دموکراتیک» را به افکار عمومی دنیا بفروشند. از مهمترین حربههای آنان برای خاموش کردن صدای مخالف، برابر جلوه دادن «صهیونیسمستیزی» با «یهودیستیزی» است؛ به نحوی که کمتر رسانه، تشکل، حزب و حتی شخصیتی جرأت کند صراحتاً علیه صهیونیسم کمپین کند. بنا به این دلایل است که مبارزه با صهیونیسم، هرگز نمیتواند از موضعی فرقهای، دینی یا حتی ملی صورت گیرد و الزاماً باید از مسیر یک اتحاد طبقاتی فراملی، انترناسیونالیستی و به ویژه با مشارکت نیروهای مترقی از یهودیان ضدصهیونیست[۱۰] صورت گیرد. در بخش آخر مقاله بیشتر به این موضوع خواهیم پرداخت.
مبارزه فلسطین: تاریخ نیروهای متخاصم طبقاتی
در اوایل قرن بیستم، فلسطین یک جامعه اغلب دهقانی بود و طبقه کارگر شهری بزرگی نداشت. دهقانان بیزمین در فلسطین، اولین قربانیان و به نوعی هم اولین نیروی مقاومت در مقابل صهیونیسم بودند. اغلب این دهقانان به شکل اجارهای بر اراضی زمینداران بزرگ عرب کار میکردند. بخش اصلی این زمینداران بزرگ، غیرفلسطینی و ساکن خارج فلسطین بودند. شکلگیری این طبقه از مالکان غیربومی، مرهون استعمار عثمانی بود که از نیمه دوم قرن ۱۹ فروش اراضی مستعمراتش را به عنوان روشی برای تأمین مالی توسعهطلبیهای نظامیاش به کار میبرد. برخلاف اسطوره رایج درباره فروش اراضی از سوی «مردم فلسطین»، اسناد تاریخی[۱۱] نشان میدهد که بخش عمده اراضی معاملهشده با صهیونیستها مربوط به این زمینداران بزرگ (اغلب غیرفلسطینی[۱۲]) بوده است. دهقانان عربی که نسل اندر نسل بر روی این زمینها کشت و کار کرده بودند، بدون اطلاع از این معاملات، اغلب به شکلی ناگهانی متوجه تغییر مالکیت و خبر بیکاری و اخراجشان از این اراضی میشدند، در نتیجه بروز مقاومت در میان آنها پیشبینیپذیر بود. با اینحال خشونت پلیس عثمانی دامنه این اعتراضات را کوتاه و موقتی باقی میگذاشت. همانطور که گفتیم در سالهای اولیه، مالکان صهیونیست تا حدودی این دهقانان عرب را به عنوان کارگران ارزانقیمت مزدبگیر در این اراضی به کار میگرفتند و بنابراین هنوز مسأله ادغام و همزیستی یهود و عرب، بنیانی مادی داشت؛ فشار صهیونیسم چپ اما این معادله را تغییر داد.
به جز دهقانان عرب بیکارشده و تقابلهای خودانگیختهای که با مالکان جدید صهیونیست میکردند (چریکیسم دهقانی عزالدین قسام در دهه ۳۰ میلادی زائیده این فضا و تلاشی برای مسلحکردن این دهقانان بود)، در سوی دیگر معادله اما دستهای از زمینداران بزرگ عرب فلسطینی بودند که دههها همدست و کارگزار محلی امپریالیسم محسوب میشدند (در دورهای کارگزار استعمار عثمانی و سپس کارگزار بریتانیا). اینان با صهیونیسم که بازیگر و سهمخواه جدیدی در صحنه سیاسی و اقتصادی فلسطین بود مخالفت میکردند (خواه در لوای ملیگرایی و خواه اسلامگرایی)، اما در واقعیت به خاطر جایگاه و منافع طبقاتیشان سهم مهمی در تثبیت و تقویت آن داشتند؛ دو خاندان متمول الحسینیها و النشاشیبیها نمایندگان سیاسی این طیف بودند. اولی با سلطه بر نهادهای بزرگ مذهبی (مثل مجلس علیای اسلامی که متولی اوقاف و مجری شریعت در فلسطین بود) مخالفتش را با صهیونیسم با گفتارهای غلیظ اسلامگرایانه (و گاه ضدیهود) ابراز میکرد و دومی با گفتارهای ناسیونالیستی.
به جز این دو گروه، فلسطین از دهه ۲۰ تا نیمه دهه ۴۰ میلادی شاهد ظهور یک طبقه کارگر نوپای شهری بود. هرچند صهیونیسم چپ توانسته بود اخراج و تحریم استخدام کارگران عرب را رقم بزند و موانع جدی در راه ایجاد طبقه کارگر فلسطین ایجاد کند. با این همه سرمایه استعماری بریتانیا، کماکان تابعی از «منطق سود» بود و بنابراین کارگران ارزان عرب در ساخت و سازهای راهآهن و بنادر و پالایشگاه به کار گرفته میشدند. «انجمن کارگران عرب فلسطین[۱۳]» مهمترین اتحادیه کارگری بود که از سال ۱۹۳۰ با برگزاری اولین کنگرهاش به نمایندگی از سه هزار عضو شروع به فعالیت کرد؛ هرچند که این اتحادیه یک کنفدراسیون سراسری بود، اما کارگران حیفا به عنوان صنعتیترین شهر فلسطین در آن دوره، پایه اصلیاش را تشکیل میدادند. این اتحادیه نه فقط با سازماندهی کارگران شاغل، بلکه همچنین با تأسیس صندوقهای مالی برای کمک به کارگران بیمار و از کارافتاده و تأسیس مدارس سوادآموزی کارگری (برای آموزش به کارگر- دهقانان رانده از زمینهای کشاورزی)، دامنه نفوذ اجتماعیاش را تا روستاها هم گستراند و به عنوان یک نیروی مترقی ضداستعماری و ضدصهیونیستی جایش را در صحنه سیاسی فلسطین باز کرد. در حقیقت موتور محرکه خیزش مردمی فلسطینِ دهه ۳۰ را همین کارگران روشن کردند. آنها به خاطر جایگاه استراتژیکشان در کنترل زیرساختها، با پریایی یک اعتصاب عمومی نامحدود در سال ۱۹۳۶، به هدف مخالفت با پروژه صهیونیسم و به رسمیت شناختن دولت مستقل فلسطینی، گلوگاههای استعمار بریتانیا (به ویژه راهآهن، بنادر و خط لولههای انتقال نفت) را بستند و دومینوی اعتراضات بزرگتری را به کار انداختند. بلافاصله بعد از شروع این اعتصاب عمومی که با ابتکار کارگران صورت گرفته بود، طبقه زمینداران بزرگ که بالاتر به آن اشاره کردیم، با تشکیل یک جبهه سیاسی (به نام «شورای عالی عرب فلسطین»)، سعی کرد در نقش اپوزیسیون و رهبر خودخواندۀ این اعتراضات وارد میدان شود و خودش را به مثابه نماینده سیاسی این اعتراضات مردمی معرفی کند. این شورا ترکیبی بود از نمایندگان زمینداران بزرگ، سرمایهداران نوپای عرب و تشکیلات مذهبی حامی آنها. در آن زمان (و چنانکه خواهیم دید بعدها هم)، این پرسش کلیدی و تکرارشونده جلوی روی کارگران فلسطینی و سایر نیروهای مترقی فلسطین قرار گرفته بود که آیا برای مقابله با استعمار بریتانیا و صهیونیسم باید دست به اتحاد با نیروهای متخاصم طبقاتی بزنند یا صف مستقل خود را حفظ کنند؟
این سؤال، رهبری انجمن کارگران فلسطینی را دوپاره کرد. جناحی که به شورای مذکور پیوست[۱۴]، بعدها بهای این اتحادش را با ریخته شدن خونش به دستور همانها پرداخت. چنانکه انتظار میرفت طولی نگذشت که شورای مذکور کارکرد واقعیاش را ایفا کرد و با گذشت شش ماه از اعتصاب عمومی، به کمک حکام منطقه و بریتانیا، اهرم فشاری شد برای پایان دادن به اعتصاب تا به زعمشان «نیات خوب دوستمان انگلستان، چنانکه وعده داده، عدالت را به ارمغان آورد[۱۵]»! در طول ماهها و سالهای بعدی که خیزش ضداستعماری در فلسطین ادامه یافت، جناح «ملیگرای» این شورا رسماً در سرکوب مسلحانه مردم عرب به بریتانیا کمک میکرد (النشاشیبی و حزب دفاع میهنیاش) و جناح اسلامگرای این شورا پس از سالها خدمتش به بریتانیا، متحد سابقش را رها کرد و دست اتحاد به آلمان نازی و ایتالیای موسولینی داد (به رهبری حاج امین الحسینی).
تجربه خدمت و خیانت این نیروهای متخاصم طبقاتی، نه یک استثنا که الگویی تکرارشونده بود که یک قرن پس از آن هم ادامه یافت. به هرحال تأسیس دولت اسرائیل در ۱۹۴۸ و جنگی که در پی آن شکل گرفت، بندهای سازمانیافتگی طبقه کارگر فلسطین را از هم فروپاشاند و آنان را زیر سایه یک حکومت نظامی و پلیسی برد. بعد از جنگ ۱۹۶۷ و آوارگی نسل دیگری از فلسطینیان، کمپهای پناهندگی در اردن و بعدتر لبنان و تونس و غیره به محل اصلی سازماندهی فلسطینیان بدل شدند. جدا افتادگی این کمپها از سرزمین اصلی فلسطین، عدم امکان سازمانیابی از درون و اثرپذیری از مبارزات آمریکای لاتین، چریکیسم را به مشی غالب و ترور را به تاکتیک اصلی گروههای سیاسی فعال در این کمپها بدل کرد. گرچه بین این گروهکهای فلسطینی گرایشهای متنوعی از ملیگرا تا چپگرا قرار داشتند، اما خصایص مشترکی بین آنان بود که فارغ از اختلافات ایدئولوژیک، سبک فعالیت و حتی افق سیاسیشان را مشابه هم میکرد:
۱- مرکز ثقل مبارزه تا دههها کمپهای پناهندگی فلسطینیان در کشورهای همسایه باقی ماند و نه خود فلسطین.
۲- با اتخاذ تاکتیک ترور، تنها اقلیتی از افراد مسلح درگیر مبارزه میشدند و نه تودههای وسیع فلسطینی.
۳- گرچه اغلب عملیاتهای ترور این گروهها متمرکز بر اهداف نظامی و سیاسی اسرائیل و بعضاً اجرای عملیاتهای سمبلیک مثل هواپیماربایی و غیره بود، اما به خاطر ضعف نظامی طرف فلسطینی و به ویژه نداشتن استراتژی روشن طبقاتی، گاهی هم اهداف ساده و در دسترسی مثل غیرنظامیان (در مواردی حتی کودکان) هدفِ حمله قرار میگرفتند که به آتش کینهتوزیهای شوونیستی دامن میزد.
۴- در نهایت، آوارگی و غیرقانونی بودن، عدم دسترسی به منابع و مهمتر از همه فقدان نگاه طبقاتی، روند وابستگی مالی گروههای چریکی فلسطینی به دولتهای حاکم منطقه را -به عنوان تنها راه تأمین سلاح و بقا- به بخش جداناپذیری از موجودیت آنان بدل کرد.
در این میان سازمان فتح (به ریاست عرفات) با شعار «عدم دخالت در امور داخلی کشورهای عرب»، بر ایزوله کردن مبارزه فلسطین از مبارزات سایر زحمتکشان منطقه نقش مهمی داشت؛ البته در بدو امر جناحهای چپ سازمان آزادیبخش فلسطین (ساف) موافق این سیاست نبودند و وقوع یک جنبش انقلابی در کل منطقه را به نفع فلسطین میدانستند؛ اما ماهیت ملیگرای فتح، به علاوه اتکایش بر جلب حمایت از دولتهای منطقه، باعث تبعیت ساف از چنین سیاستی شد و به تبعش این دولتها هم فتح را به عنوان «نماینده واقعی فلسطین» به رسمیت شناختند و مورد حمایت مالی و تبلیغاتی قرار دادند. با تغییر توازن قوا در جنگ سرد (از دهه هفتاد و هشتاد به بعد) روند وابستگی این گروهکها به دولتهای مستبد منطقه شتابی بیش از پیش گرفت و به بوروکراتیزاسیون، شرکتی شدن[۱۶] و استحالهشان به احزاب سرمایهداری جدید در فلسطین شتاب داد. فرقی نمیکرد حامی مالی، شیخ باشد یا شاه یا ژنرالی سلاخ که دستش به خون تودههای ستمدیده کشورش آلوده است؛ فیصل، ملک حسین، حافظ اسد، قذافی، صدام، خمینی و هر کسی که امکانات مالی برای آنان فراهم کند با او همعهد میشدند و به اتحاد تودههای تحت ستم منطقه با فلسطین خیانت میکردند. نشستن فتح پای میز صلح با اسرائیل و عقد اسلو، نتیجه گریزناپذیر نه فقط برنامه سیاسی این سازمان، بلکه مسیر و پروسهای بود که ساف با «پِترودُلاریزه کردن مقاومت» از دههها پیش از این طی کرده بود. وضعیت جناحهای چپ ساف هم بهتر از این نبود[۱۷].
در اواخر دهه هشتاد، رویداد انتفاضه ۱۹۸۷ معادلات را به کلی تغییر داد؛ جنبش ضداشغالگری، پس از حدود نیم قرن وقفه در فلسطین، دوباره شکلی تودهای به خود گرفت. «مردم فلسطین» که برای چند دهه سوژه «دفاع نیابتی» ارتشهای منطقه، روشنفکران نخبه یا اقلیتی از گروهکهای چریکی بودند، خود وارد میدان مبارزه شدند. تظاهرات و اعتصابات سراسری (کارگران و کسبه خُرد)، تشکیل کمیتههای دفاعی خودجوش در مقابل سربازان اسرائیلی (با هر ابزار ممکن از سنگ و چوب تا سلاح)، امتناع از پرداخت مالیات در مناطق تحت اشغال و غیره همگی دستاورد جنبش مردمی انتفاضه بود که صحنه «مقاومت» در فلسطین را عوض کرد و از چنگ حکام منطقه و نیروهای وابسته به آنها درآورد. اغراق نیست اگر بگوییم خطر بزرگ شدن این هیولای خفته، از عواملی بود که باعث شد اسرائیل سریعتر فتح را به رسمیت بشناسد و سعی کند با آن در اسلو به توافق برسد.
حماس و «محور مقاومت»: ماهیت، اهداف و تاکتیکهای ارتجاعی
قبل از اینکه به تاریخ تکوین حماس و کارکردش در صحنه فلسطین بپردازیم، از مهمترین مغلطهای شروع میکنیم که درباره ماهیت این سازمان به کار برده میشود: اینکه ادعا میشود حماس مولود طبیعی و واکنشیِ مردم ستمدیده[۱۸] به دخالتهای استعماری در فلسطین بوده است. ادعایی که به تمامی غلط است. به لحاظ تاریخی نمونههایی از جنبشها و حرکات اسلامگرایی «از پایین» بودهاند که به شکل خودانگیخته در واکنش به دخالتهای استعماری و امپریالیستی شکل گرفتهاند: مانند قیام المهدی در سودان (علیه استعمار بریتانیا) و قیام عبدالقادر علیه فرانسه در الجزایر از جمله این نمونهها هستند. ظهور حماس در فلسطین اما همانقدر «خودانگیخته» و «از پایین» بوده که ظهور خمینیسم و طالبانیسم در ایران و افغانستان. این موالید بنیادگرایی عصر جدید (اِخوانیسم، طالبانیسم و خمینیسم) کاشتههای به لحاظ ژنتیکی دستکاریشدۀ امپریالیسم در این منطقه برای مهار آلترناتیوهای خطرناک دیگر بودهاند و نه «موالید طبیعی» در تقابل با دخالتهای امپریالیستی.
حماس به لحاظ ایدئولوژیک و سیاسی شاخهای از سازمان بزرگتر اخوان المسلمین محسوب میشود. شکلگیری اخوان المسلمین، به اواخر دهه ۲۰ میلادی برمیگردد؛ آن زمان امپریالیسم بریتانیا مناطق از هم پاشیده عثمانی را در دست داشت و با بحران جنبشهای کارگری، چپ، ملیگرا و استقلالطلب در این کشورها طرف بود. در نتیجه این گروه مذهبی نوپا را زیر بال و پر خود گرفت، چون هدف این گروه تبلیغ برای تشکیل یک خلافت اسلامی جدید (جایگزینی برای خلافت ازهم پاشیده عثمانی) و مشخصاً مقابله با جنبشهای ملیگرا و چپ بود؛ آنان هرگونه تشکیل دولت ملی را مغایر با ایدئولوژی اسلام تعبیر میکردند و از این جهت برای بریتانیا اسلحه ایدهآلی بودند که میتوانست تمامی سرزمینهای سابق عثمانی را زیر بیرق یک پرچم واحد مذهبی متحد کند، تا هم غائله جنبشهای استقلالطلب در این کشورها را بخواباند و هم مزیتی در رقابتش با فرانسه از طریق نفوذ در سرزمینهای تحت سلطه آن (لبنان و سوریه) به دست آورد. بریتانیا البته همین پروژه (ایجاد یک خلافت جدید اسلامی) را علاوه بر اِخوان، با زیر پر و بال گرفتن سایر شاخههای بنیادگرایی اسلامی نیز دنبال میکرد (از حمایت وهابیت در قرن ۱۹ تا پشتیبانی از تشکیل خلافت خاندان الهاشمی که بعد از فروپاشی عثمانی به شکل انتصاب پادشاهیهای الهاشمی در اردن و عراق درآمد). با این حال توازن قوای سیاسی به گونهای بود که یک گروه مذهبی حاشیهای مثل اخوان -تا دههها- توان عرض اندام در مقابل جنبشهای مشروطه، استقلالطلب، اتحادیههای کارگری و احزاب ملیگرا و چپگرا را نداشت. در نتیجه تا جنگ جهانی دوم، اخوان صرفاً به مثابه اهرم فشار سیاسی بریتانیا باقی ماند. بعد از این دوره و با شروع جنگ سرد و افول قدرت بریتانیا، حالا نوبت آمریکا رسیده بود تا در فضای جنگ سرد، اخوان المسلمین را به مهمترین آلترناتیو امپریالیستی برای دخالت در منطقه تبدیل کند. این بار با رهنمود آمریکا، حجم عظیم دلارهای نفتی سعودی به مدت سه دهه به سمت اخوان و شبکه مساجدش پمپاژ شد تا جلوی موج در حال گسترش جنبشهای چپ و ملیگرای سکولار در کشورهای عربی را بگیرد. و شد آنچه شد! هیولای سازمانیافتهای به اسم اخوان المسلمین با هزاران مسجد و مدرسه مذهبی به مانند یک عنکبوت در سرتاسر منطقه تارهای گستردهاش را تنید[۱۹].
مشابه با سناریوی بالا (یعنی استفاده از اسلامگرایی به عنوان سلاح امپریالیسم) عیناً در فلسطین هم تکرار شد. علاوه بر ارتباطی که نهادهای بزرگ مذهبی (مثل مجلس علیای اسلامی فلسطین و الحسینیها) با استعمار بریتانیا در فلسطین داشتند (و شرحش را در بخش قبل دادیم)، پس از جنگ جهانی دوم و با پررنگ شدن نقش آمریکا و حمایتش از اخوان، همین سناریو در غزۀ تحت اشغال اسرائیل (دهه هفتاد و هشتاد میلادی) هم به وقوع پیوست. در این برهه درحالیکه مبارزان فلسطینی ضداشغال، اغلب در تبعید و مجبور به فعالیت مخفی بودند و حتی یک روزنامه هم در غزه نداشتند، شیخ یاسین و سازمان مادر حماس (المجمع الاسلامیه) با مجوز قانونی از اسرائیل در غزه تریبونهای علنی داشتند، مبارزه مسلحانه را تقبیح میکردند و اکنون مشخص شده بودجههای اختصاصی از سازمانهای امنیتی اسرائیل میگرفتهاند. اسحاق سگیو، فرماندار صهیونیست غزۀ اشغالی در سال ۱۹۷۹ اذعان میکند که در آن سالها سیاست اسرائیل کمک به تقویت بنیادگرایان اسلامی برای مقابله با نیروهای ملیگرا و چپگرای غزه بود. او از دیدارهای محرمانهاش با شیخ یاسین و تعهد یاسین به بسیج نیرو علیه سکولارهای فلسطینی (و نه سربازان اسرائیلی) پرده برداشته و حتی نسبت به بودجهای که سازمان امنیتی اسرائیل در کمک به ایجاد شبکهسازی مساجد و مدارس مذهبی یاسین در غزه میکرد اظهار ندامت میکند[۲۰]. به اذعان سگیو حملات بنیادگرایان اسلامی به نهادهای سکولار فلسطینی از جمله به آتش کشیدن هلال احمر غزه (که تحت ریاست یک پزشک چپگرا و هوادار ساف اداره میشد) یا آزار فلسطینیان مسیحی و حمله به زنان بیحجاب عرب با همراهی ضمنی نیروهای اسرائیلی در غزه صورت میگرفت.
طرفداران حماس، امروز تشکیل این سازمان را به سالهای انتفاضه گره میزنند تا تاریخچه سیاهش را تطهیر کنند. حال آنکه حتی در جریان انتفاضه مردمی هم (و درحالیکه تمام گروههای ساف در لیست سیاه ترور اسرائیل بودند)، مقامات رده بالای حماس (از جمله محمود الزهار) داوطلبانه با بلندترین مقامات امنیتی اسرائیل (مثل اسحاق رابین، وزیر وقت دفاع اسرائیل، شیمون پرز و غیره) دیدارهای محرمانه مشورتی برگزار میکردند (تمامی این دیدارها از سوی اسرائیل فیلمبرداری شده و حماس آنها را انکار نمیکند).
برای نشان دادن توخالی بودن اسطورههای پوچ تبلیغاتی که هدف تشکیل حماس را «پایبندی به مقاومت» معرفی میکند نیاز به نه تحلیل که فقط مرور مستندات تاریخی داریم. چرا باید باور کنیم همان کسانی که درست در اوج مبارزات مسلحانه اهرم فشاری برای خلع سلاح گروهکهای فلسطینی بودند، یک شبه دچار تحول فکری شدند و به «جهاد» رسیدند؟ درست مثل خمینی، مساله «قدرت» بود که معادله سیاسی را برای آنها تغییر داد. با اینحال اشتباه محض است که کمک اسرائیل به حماس را فقط به یک برآورد تاکتیکی این رژیم در یک زمان خاص- در زمان غلبه حرکتهای چپ یا ملیگرایانه در فلسطین- تقلیل دهیم. واقعیت آن است که حماس حتی پس از متلاشی شدن خطر ساف -یعنی در طول سی سال گذشته هم- یک اسلحه استراتژیک در دست اسرائیل بوده است.
سخن معروف هرتزل درباره اینکه «یهودستیزان وفادارترین دوستان و متحدان ما {صهیونیستها} هستند»، مصداق معاصری در غزه دارد. میثاقنامه حماس از آغاز آغشته به رگههای غلیظی از یهودستیزی بود و هدفش علناً تأسیس یک دولت تماماً اسلامی در سرزمینهای کنونی اسرائیل و فلسطین اعلام شده است. در اغلب تبلیغات محلی حماس[۲۱] شاهد همسان گرفتن صهیونیسم با یهودیت هستیم و در گفتارهای آنها مبارزه با صهیونیسم، که ماهیتاً باید مبارزهای سیاسی و طبقاتی علیه یک پروژه استعماری باشد، بدل به یک جنگ فرقهای و مذهبی شده است. مانیفست محوری حماس میگوید که «مسأله فلسطین، یک مسأله مذهبی است» و این دقیقاً روی دیگر سکه و تفسیری است که صهیونیسم مذهبی از اراضی فلسطینی ارائه میدهد. با این توصیفات جای تعجب ندارد که فعالیت حماس در حکم تأسیس یک دژ دفاعی برای اسرائیل و صهیونیسم بوده باشد. این «تفسیر» ما نیست، گزارهای است که ژنرالها و صهیونیستهای دوآتشه اسرائیلی بارها به صراحت بیان کردهاند. چنانکه اسناد ویکیلیکس[۲۲] از مکاتبات مقامات اسرائیلی نشان میدهد که عاموس یادلین رئیس وقت اداره اطلاعات وزارت دفاع اسرائیل، در میانه جنگ بین حماس و فتح در غزه (سال ۲۰۰۷) اظهار کرده بود که «اسرائیل از قدرت گرفتن حماس در غزه خشنود خواهد شد». بلاتسل اشموتریخ معاون سابق وزارت دفاع و وزیر دارایی فعلی اسرائیل هم در سال ۲۰۱۵ -درست در زمانی که پرونده جنایات جنگی اسرائیل در دادگاههای بینالمللی باز شده بود- گفته بود: «حماس، کمککنندۀ ماست»[۲۳]. چرا که به زعم او اگر حماس چهره اصلی فلسطین شود، به مشروعیتزدایی از دعاوی فلسطین کمک زیادی میکند، چون «هیچکس این سازمان تروریستی را به رسمیت نخواهد شناخت و جایگاهی به آن در دادگاه لاهه {برای شهادت به جنایات جنگی اسرائیل} یا برای صدور قطعنامه در شورای امنیت سازمان ملل نخواهد داد»[۲۴].
گزارشهای مشابهی هم از اعضای حزب لیکود بیرون آمده که شهادت دادهاند نتانیاهو در جلسات خصوصی این حزب، با همین منطق درباره لزوم حمایت غیرمستقیم از حماس بیان کرده؛ از جمله در جلسه حزب لیکود برای رأیگیری به انتقال یک میلیون دلار از قطر به غزه (در سال ۲۰۱۹)[۲۵]. این سیاستِ نتانیاهو از زبان افراد دیگری (از جمله گرشن هاکوهن، ژنرال کهنهکار و صهیونیست دوآتشه اسرائیلی) هم به نوع دیگری بازگویی شده است: «باید حقیقت را بگوییم، استراتژی نتانیاهو، جلوگیری از راه حل دو دولت است و برای همین هم در حال تبدیل کردن حماس به نزدیکترین شریک خود است، در صحنه عمومی حماس دشمن ماست، در کُنه امر اما متحد ماست»[۲۶]. همین ژنرال در مصاحبه دیگری[۲۷] گفته بود که «حماس را به ابومازن ترجیح میدهم، چون برای جلوگیری از راه حل دو دولت، آنها به کمک ما میآیند. از این حیث آنها متحد ما هستند، چون نه ما و نه آنها دنبال یک راه حل نهایی نیستیم».
در حقیقت حماس یک هیولای کاربردی چندگانه برای دولت اسرائیل بوده است:
۱- از وحشیگری حماس در قبال غیرنظامیان بهرهبرداری میکنند تا مردم فلسطین و حماس را یکدست جلوه دهند (نگاه کنید در یک ماه گذشته چطور دستگاه تبلیغات صهیونیستی برای توجیه کشتار جمعی در غزه از این منطق همسانانگاری حماس با مردم فلسطین استفاده کرده).
۲- از ماهیت فرقهای و ضدیهود حماس استفاده میکنند تا به پروژه صهیونیسم مشروعیت دهند و گاه حتی با تحریفی آشکار سیاستهای کشتار جمعی صهیونیسم را پدیدهای دفاعی در مقابل یهودستیزی در فلسطین جلوه دهند!
۳- از قدرتگیری حماس در غزه استفاده میکنند تا بگویند که در صورت خروج اسرائیل از کرانه باختری، غزه دیگری در آنجا شکل خواهد گرفت (قدرتگیری یک نیروی فرقهگرا که هدفش کشتار کور غیرنظامیان است).
۴- از خُرده عملیاتهای ایذائی حماس استفاده میکنند تا ماشین نسلکشی فلسطینیان را (که بخش جداناپذیری از استراتژی صهیونیسم و توسعهطلبی ارضیاش است) زنده نگه دارند.
محور مقاومتیها میگویند: آیا فعالیت مسلحانه «حماس» از منظر «پراگماتیستی»[۲۸] به نفع مردم فلسطین نبوده است؟
در تحلیل رابطه حماس و اسرائیل حتی اگر نقلقولهای رهبران صهیونیست را هم دربست کنار بگذاریم و زد و خوردهای این دو را صرفاً از منظر «نظامی» تحلیل کنیم به این نتیجه میرسیم که برخورد طرفین با دیگری، هرگز نه به مثابه یک «تهدید وجودی»، بلکه یک وضعیت کنترل شده جنگی بوده است. ترورهای دقیق موساد علیه برخی رقبای دور دستش (مثل ترور المصری رهبر دوم القاعده یا ترور دانشمندان هستهای جمهوری اسلامی) و از آنسو عدم محور قرار دادن همین روش به عنوان تاکتیک اصلی فلجسازی حماس و جهاد اسلامی و در عوض استفاده از بمبارانهایی که منجر به کشتار جمعی مردم غزه میشود و همچنین در آن سوی ماجرا هم تمرکز عملیات حماس به تلفاتگیری از غیرنظامیان، اتفاقاً این تحلیل را تقویت میکند که تمرکز نظامی هیچیک از طرفین به سمت وارد کردن «ضربات مهلک نظامی» به دیگری نیست؛ بلکه تمرکز هر دو سو بر تلفاتگیری از غیرنظامیان است. برای اسرائیل چنین تاکتیکی معنادار است، چون پاکسازی قومی بخشی از استراتژی کلان صهیونیسم در اراضی فلسطینی است؛ برای طرف فلسطینی اما این ترورهای غیرهدفمند و کور، هیچ منطق نظامی و استراتژیکی ندارد و فقط باعث تداوم برقراری وضعیتِ استثنایی و تثبیت قدرت این فرقههای اسلامی در مناطق تحت کنترلشان در فلسطین شده است. ارتباط معنادار میان اوجگیری رقابتهای جناحی داخلی در اسرائیل با زمانبندی حملات نظامیاش علیه فلسطینیان راز مگویی نیست، در دوران شارون و هم نتانیاهو مکانیسم تحریک حماس به اتک -از طریق ترور برخی اعضای آن- و راهاندازی یک عملیات بزرگ ضدحمله بارها مورد استفاده این دولتها در زمانهای حساس داخلیشان قرار گرفته بود. در سوی دیگر هم همانطور که گفتیم سالهاست که خرده عملیاتهای ایذائی حماس و ترقهبازیهای راکتپراکنانهاش (اغلب متوجه غیرنظامیان) به وضوح فاقد هرگونه چشمانداز نظامی استراتژیکی بوده و دستاوردی برای مردم فلسطین نداشته[۲۹]، اما دستاوردهای مهم مالی، فرقهای و سیاسی زیادی برای خود حماس داشته است؛ درست همانطور که زمانی موجودیت حزبالله مدیون اشغال نظامی لبنان از سوی اسرائیل بود و سپس تبدیلش به یک شِبهارتش دائمی در لبنان هم هدیه اسرائیل به این کشور در جنگ سال ۲۰۰۶. به طور کلی تاریخ صهیونیسم نشان داده که بنیادگرایی مذهبی، از سلاحهای مورد علاقهاش در شطرنج منطقهای است (چه از نوع اسلامی و چه فالانژ مسیحی).
در اینجا برخی ممکن است مغلطه دیگری را جلو بگذارند: این که حماس ارتجاعی است، قبول؛ به لحاظ نظامی و تاکتیکی هم تناسبی میان هزینههایی که مردم فلسطین بابت درگیریهای حماس و اسرائیل پرداخت میکنند با دستاوردهایی که به دست میآورند نیست. اما این را نمیتوانید انکار کنید که حماس به اسرائیل «هزینه» تحمیل کرده است. این رژیم را وادار به صرف بودجههای گزاف نظامی و ایجاد گنبد آهنین و غیره کرده، خواب راحت را از آنان گرفته و «هیمنه» آنان را در هم شکسته است! مشکل این استدلالها آن است که چون صهیونیسم را به مثابه یک پدیده و ابزار طبقاتی نمیفهمند و میان دولت اسرائیل (ماشین تشکیلاتی صهیونیسم) و ساکنان در اسرائیل هیچگونه تمایزی نمیگذارند، مقابله با این نظم اقتصادی-اجتماعی-استعماری را هم این چنین مکانیکی و سادهسازیشده ترسیم میکنند. این استدلال همانقدر میتواند به لحاظ «پراگماتیستی» درست باشد که ادعا شود عملیات ۱۱ سپتامبر به امپریالیسم نظامی آمریکا ضربه زد، همینهاش را شکست و خواب راحت را از چشمش ربود! اتفاقاً تنها درک طبقاتی است که برای ما روشن میکند که چرا و چگونه چنین عملیاتهای تروری که کانون حملاتشان غیرنظامیان است، برای روغنکاری گاه به گاهِ ماشین جنگی ناتو (یا ماشین جنگی صهیونیسم) موهبت است و اتفاقاً از آن به بهترین نحو برای بسیج تودهها در خدمت دستگاه کشتار و استعمار و استثمارشان استفاده میکنند.
***
به نظر ما اغتشاشهایی را که در فهم دستهای از نیروهای چپ از مسأله فلسطین وجود دارد و در هفتههای گذشته برای چندمین بار سر باز کرده است[۳۰] به طور کلی میتوان به سه شاخه کلی تقسیم کرد:
اول: دستهای از روشنفکران چپ هستند که به حکم جایگاه طبقاتی[۳۱] و اندیشهورزیِ بدون اصطکاک عملی، در بزنگاههای تاریخی به نفع هر «نیروی سازمانیافته» در سمت اشتباه تاریخ میایستند. به سیاق حمایت فوکو از خمینی و پشتیبانی طارق علی از اسد و دفاع ژیلبر آشکار از حمله «بشردوستانه» ناتو به لیبی؛ در طول این ایام هم کم نبودند نمونههای داخلی و خارجی روشنفکران چپی که بدون یک کلمه دفاع از برنامه مستقل انقلابی، به نفع حماس یا اسرائیل قلم زدند.
دوم: دستهای از احزاب سیاسی (اغلب دارای گرایشهای استالینیستی و برخی گرایشهای دیگر) هستند که به لحاظ تاریخی پیوند نزدیک و مسامحهجویانهای با گرایشهای اسلامی خاورمیانه دارند و باز هم در این مقطع با ادبیاتی بزک شده پشت حماس قرار گرفتند.
سوم: دسته نوظهوری موسوم به ایدئولوگهای «محور مقاومت» هستند که با ملغمهای از ادبیات شِبهچپ، هر آنچه را که کارفرمایشان در دستوربرنامۀ روز تعریف کند توجیه میکنند؛ فرقی نمیکند دستور روز، حمایت از طالبان باشد، حمله نظامی به اوکراین، معرفی رئیسی به عنوان یاور مستضعفان یا سفیدشویی کشتار در سوریه و عراق. این گروه ماهیتاً نه زائیده دسته اولاند و نه دوم؛ بلکه به لحاظ مادی، سازمانیافتگی، امنیتی و رسانهای در پیوند مستقیم و تنگاتنگ با دستگاه نظامی جمهوری اسلامی، اسد و پوتین قرار دارند و در حال ایجاد یک کمپ رسانهای فرامنطقهای برای آنان هستند.
جمعبندی: مشکل ما با حماس، صرفاً تاکتیکهای ارتجاعیاش نیست؛ این گروه در ماهیت، اهداف و استراتژی هم ارتجاعی است. حماس در جمعبندی نهایی هم ثمره دخالت صهیونیسم در صحنه سیاسی و اجتماعی فلسطین بوده و هم به نوبه خود باعث تقویت صهیونیسم و شوونیسم دینی در دو سوی مرزها خواهد شد. از کارکردهای حماس آن است که نه فقط ابزار سرکوب علیه هر نوع نیروی مستقل و مترقی در غزه باشد، بلکه فعالانه باعث از بین بردن هرگونه ظرفیت همبستگی و اتحاد طبقاتی بین زحمتکشان عرب و یهودی که بخواهند یک جنبش ضدصهیونیستی مشترک را شکل دهند شود. حماس و سایر برادران بنیادگرایش علاقهای ندارند که صهیونیسم چیزی بیش از یک جنگ مذهبی بین یهودیت و اسلام فهمیده شود و به همین خاطر هم هست که راکتها و بمبهای حماس و جهاد اسلامی و حزبالله و برادرانشان (درست مثل ماشین جنگی صهیونیسم) به شکل کوری علیه تمامی شهروندان ساکن اسرائیل به کار برده میشود. درحالی که سالهاست که حماس سعی دارد نسخه اسلامیزهای از چریکیسم «ساف» را برای جلب حمایت تودهای در غزه و فراسوی آن به کار ببندد، اما کارنامه پربارش در فرصتطلبی (از همکاری با نهادهای امنیتی اسرائیل در اوج مبارزات مسلحانه) تا همپیمان شدنش با هر کسی که داوطلب تأمین مالی و حامی سیاسیاش باشد (از سعودی تا ج.ا و اسد و اردوغان و شیوخ قطر) و تغییر مانیفستهای دورهایاش (از محو اسرائیل در اواخر دهه هشتاد تا پذیرش مرزهای ۱۹۶۷ [۳۲] و عدول از آن با مذاکرات پشت پرده) یک چیز و فقط یک چیز را نشان میدهد؛ اینکه تنها مانیفستی که این گروه به آن پایبند است یک اصل بیشتر نیست: تشنگی برای قدرت. ما در ایران، شاهدان زندۀ به استعلا رسیدن این مانیفست در مکتب خمینی بودهایم و خوب آن را به مانند اسلافش میشناسیم.
کسانی که امروز سعی میکنند مرز بین دوست و دشمن طبقاتی را به اسم شرّ اسرائیل رقیق کنند و از بین ببرند (و دهههاست همین کار را به اسم شر «امپریالیسم» انجام میدهند)، فراموش میکنند که اصولاً بنیادگرایی نوین دینی خاورمیانه ثمره دخالت همین امپریالیسم بوده و اخوانیسم، طالبانیسم و خمینیسم و داعشیم، نه جبهههای مقابل امپریالیسم (و صهیونیسم)، بلکه بازوهای امتدادیافته آنند که بعد از قدرتگیری، در سهمخواهی از متحد سابق به رقابت با آن افتادند.
گذر از شوونیسم ملی و دینی، به سوی تشکیل یک جبهه سوم طبقاتی
چرا «راه حل دو دولت» مسأله فلسطین را حل نخواهد کرد؟
ما از حق مردم فلسطین برای تعیین سرنوشت خود در هر شرایطی دفاع میکنیم؛ اما باور داریم (و این باور را تبلیغ خواهیم کرد) که «دو دولت» یک راه حل صوری برای مشکلی ریشهای -یعنی صهیونیسم- است. توسعهطلبی ارضی، نژادگرایی و آپارتاید بخش جداناپذیری از ماهیت صهیونیسم هستند و برای همین هم علیرغم جناحبندیهای متفاوت درون اسرائیل، بر سر این اصول هیچ اختلافی میان جناح چپ و راستش نیست. به مدت نیم قرن است که در هیچیک از دولتهای اسرائیل، سیاست «اِشغال» و شهرکسازی بر روی اراضی الحاقی- منظور آن دسته اراضی است که بعد از ۱۹۶۷ از نظر سازمان ملل هم «اشغالی» محسوب میشوند- لحظهای متوقف نشده؛ هیچیک از دولتهای حاکم بر اسرائیل حتی به تعهدات امضاشده خودشان در قراردادهای «صلح» پایبند نبودهاند.
برای فشل بودن راه حل «دو دولت» به تحلیل اتکا نمیکنیم، از واقعیت همین امروز شروع میکنیم: فلسطینِ دوپارهای که در حال حاضر در دو منطقه خودگردان کرانه باختری و غزه اداره میشود. در ظاهر امر، اِشغالشان پایان یافته (به ویژه غزه که تا پیش از جنگ ۲۰۲۳ خالی از حتی یک سرباز اسرائیلی بود)، اما در واقعیت امر تمام شریانهای حیاتی غزه در دست اسرائیل باقی ماند. در کرانه باختری نه شهرکسازیهای غیرقانونی متوقف شد و نه استقلال حاکمیت فلسطینیان در مناطق تحت کنترلشان پذیرفته شد. تصور این چشمانداز سخت نیست که وضعیت امروز فلسطین با دو منطقه خودگردان و ظاهراً «مستقل»اش، آیینه تمام نمای سناریو و «راهحلی» باشد که در آن پیشوند «دولت» هم به آن الصاق شده است. دولت شدن این حکومتهای خودگردان، این واقعیت مادی را تغییر نخواهد داد که فلسطین برای همیشه یک گتوی حاشیهای وابسته به اسرائیل باقی خواهد ماند و کسب هرگونه استقلالی در آن صوری خواهد بود؛ به علاوه که به خاطر شوونیسم ذاتی صهیونیسم، تفکیک بیش از پیش جمعیت منطقه بر مبنای خطوط مذهبی و نژادی دست نخورده خواهد ماند و دیوارهای بتنی و سیمهای خاردار کوتاهتر نخواهند شد و امتیازات این استقلال صوری در بهترین حالت فقط نصیب طبقه حاکم در فلسطین خواهد شد؛ طبقهای که به شکل مستقیم (حکام امروز کرانه باختری) یا غیرمستقیم (حماس و گروههای وابسته به حکام مستبد منطقه) به تثبیت صهیونیسم کمک خواهند کرد و سهم مردم فلسطین زیست گتووار با طعم نژادپرستی، سرکوب داخلی و در بهترین حالت استثمار شدن تا حد مرگ برای سرمایهداری اسرائیل باقی خواهد ماند.
راهکار یک دولت و دو ملت (رفرم صهیونیسم؛ یا سراب آفریقای جنوبی پساآپارتاید):
در سوی دیگر هستند کسانی که راه حل یک دولت و دو ملت را پیش میگذارند؛ به باور ما راه حل یک دولت -بدون دست زدن به بنیانهای مادی (سرمایهداری) صهیونیسم- از راه حل دو دولت هم بدتر است؛ چون فضایی برای انکار همان حق صوری تعیین سرنوشت فلسطینیان باز میکند (جناحی از صهیونیستهای راست اتفاقاً موافق این راهحل -به ویژه الحاق کرانه باختری در مقابل اعطای حق شهروندی به ساکنان فلسطینیاش- هستند، چون برایشان واضح است که موقعیت برتر در مالکیت ارضی، تسلیحاتی، سرمایهای و تشکیلاتی، به آنها کمک خواهد کرد که پروژه پاکسازی قومی و توسعهطلبی ارضی بدون هزینه و به شکل نرم پیش برده شود). به علاوه این نسخه، یک تصویر به غایت اشتباه از ظرفیت دولت اسرائیل در تبدیل شدن به یک سرمایهداری غیرقومی «نرمال[۳۳]» ترسیم میکند و نادیده میگیرد که این با ماهیت کل پروژه صهیونیسم، ماشین دولتی، ایدئولوژیک و حتی ساختار حقوقیاش در تضاد است. بر فرض محال[۳۴] حتی اگر این سناریو هم محقق شود، در آن انسانها -فارغ از دین و نژاد و زبان- بر روی کاغذ برابرند، اما در زمین واقعیت، برمبنای خطوط طبقاتی-قومی-دینی-نژادی درجهبندی شدهاند (امری که همین امروز هم در میان «شهروندان» اسرائیل وجود دارد). به عبارتی بنیان نژادپرستی و درجهبندی قومی دست نخورده باقی میماند و فقط آپارتاید فیزیکی به شکل دیگری استحاله مییابد که در آن موقعیت فرودست کارگر عرب فلسطینی برای همیشه در کف هرم تثبیت شده است (در این تبعیض ساختاری -با فرض برابری حقوقی- نفرت و ستیز قومی باقی خواهد ماند).
جبهه انقلابی برای شکلگیری دولت واحد سوسیالیستی
همانطور که نشان دادیم، صهیونیسم، پاسخ بخشی از سرمایهداران بزرگ یهود برای حل مسأله ستم بر یهود به واسطه کلیدزدن یک پروژه استعماری جدید در فلسطین بود که بنیانش بر نسلکشی، نژادپرستی و آپارتایدی ادامهدار نهاده شده. در بخش اول مقاله نشان دادیم مسأله صهیونیسم هرگز مسألهای محلی (منحصر به مرزهای اسرائیل و فلسطین) نبوده و نیست و با امپریالیسم گره خورده است. پس به همین منوال از کار انداختن ماشین صهیونیسم و شوونیسم ملی و دینی (از جمله بنیادگرایی اسلامی که خود از کاشتههای مورد علاقه همین امپریالیسم در خاورمیانه است) با چیزی کمتر از انقلاب محقق نخواهد شد. انقلابی که دقیقاً به همین دلایل باید خصلتی انترناسیونالیستی داشته باشد.
مسأله فلسطین برای ما (و اغلب زحمتکشان فلسطین)، یک آرمان مجرد یا مذهبی و تخیلی نیست؛ مسألهای «مادی» است. ما میدانیم که برای تحقق فقط یک قلم «حق بازگشت آوارگان فلسطینی» (که شمارشان به میلیونها تن میرسد) نیاز به ایجاد زیرساختهای وسیع برای اسکان و تأمین کار و غذا و رفاه عمومی هست. از طرفی در حال حاضر بیش از صد سال است که از پروژه صهیونیسم (و روند اسکان جمعیت یهودیان جدید) در خاک فلسطین میگذرد و اکنون نسل اندر نسل از یهودیانی در اسرائیل زاده شدهاند که از بدو تولد در همین خاک چشم به جهان گشوده و انتخابی در تصمیمات و تاریخ اسلاف خود نداشتهاند؛ هرگونه راهکاری برای حل مسأله فلسطین بدون اینکه پاسخ روشنی برای سرنوشت این میلیونها نفر از جمعیت حال حاضرِ اسرائیل داشته باشد، پاسخی ارتجاعی یا ناممکن خواهد بود. ترسیم آیندهای که در آن یهود و عرب بدون تبعیض و نفرت همزیستی مسالمتآمیز داشته باشند، با شعر و شعار محقق نمیشود، بلکه نیاز به منابع مادی قابل توجهی دارد تا بتواند پاسخی فوری به مسأله ارضی، ساخت مسکنهای انبوه عمومی برای اسکان مشترک یهود و عرب در کنار هم، مدارس و محل کار مشترک و فراهم آوردن شرایط رفاهی آنها داشته باشد. از یاد نبریم که صهیونیسم بر بستر یک بحران مادی شکل گرفت و با جا انداختن این دروغ بزرگِ صدساله که: داشتن حق سرپناه و آب و نانِ تودههای یهود فقط با صهیونیسم قابل تحقق است. انقلابی که بتواند پاسخی مادی به ریشه این بحران دهد است که میتواند این بستر عینی نفرت و تفکیک نژادی، صهیونیسم و پاسخ ارتجاعی به آن -بنیادگرایی اسلامی- را باهم از بین ببرد. این انقلاب دقیقاً به خاطر این ماهیت مادی و طبقاتی و فراملیاش نمیتواند چیزی جز یک انقلاب سوسیالیستی باشد.
انقلابی که سوژههای اصلیاش زحمتکشان فلسطین و کارگران و نیروهای مترقی ضدصهیونیستِ ساکن در اسرائیلاند و متحدان و حامیان واقعیشان زحمتکشان کل منطقه (نه حکام مستبدش). در ظرفیت اعتراضی فلسطین یا کشورهای منطقه که خیزشهای تودهایشان هر چندسال یکبار رو میآید تردیدی نیست؛ آنچه اما برای برخی محل مناقشه بوده ظرفیت انقلابی درون اسرائیل است. ما باور داریم که اعتراضات جنبش کارگری در اسرائیل (مادامیکه در سطح مطالبات اقتصادی بماند) به خودی خود نمیتواند نشانهای بر امکان شکلگیری چنین اتحاد طبقاتی باشد؛ به ویژه که صهیونیسم (چپ) از ابتدای قرن ۲۰ نقش پررنگی در سازماندهی و جهتدهی کارگران یهود در خدمت استعمار ایفا کرده است. چنین اتحاد طبقاتی مشروط به آن است که کارگر یهودی اسرائیلی امتیازات ویژهاش (مثل حق مسکن، حقوق کار و غیره) را که منتج از استثمار و استعمار کارگر عرب فلسطینی است به رسمیت بشناسد و آگاهانه علیه آن بشورد؛ به عبارتی در ضدیت با صهیونیسم، صراحت پیدا کند.
این روش تشکیل جبهه طبقاتی مشترک میان کارگرِ ملت استعمارشده و ملت استعمارکننده یا «کارگر استثمارشده» با «کارگر بیشاستثمارشده» موضوع جدیدی نیست، با این ملاحظه که مسئولیت چنین اتحادی بیشتر بر عهده کارگران ملل غالب است و نه مغلوب (در مثالی ماهیتاً متفاوت ولی با منطقی واحد، همین گفته در مورد اتحاد کارگران سفید با کارگران سیاه و رنگین پوست آمریکای شمالی؛ اتحاد میان کارگران مرد با زن یا اتحاد کارگران ایرانی با افغانستانی یا کارگران فارس با کارگران عرب و کورد و غیره هم صادق است)؛ منظور این است که چنین اتحادی فقط زمانی میتواند رنگ واقعیت به خود بگیرد و از شعار فراتر رود که با به رسمیت شناختن تبعیضها و امتیازات و شوریدن علیه کل آنها با یک برنامه انقلابی همراه شده باشد.
یک دیدگاه خطرناک و ذاتگرایانه وجود دارد که طبقه کارگر اسرائیل را ماهیتاً استعمارگر میداند و هیچ ظرفیت اتحادی برای آن متصور نیست؛ چنین دیدگاهی کارکرد ایدئولوژی بر طبقه را نادیده میگیرد و صهیونیسم را جدای از تاریخ تکوینش- و شرایطی که در آن توانست دست به بسیج تودهای بزند- فهم میکند. از اینها گذشته، کمپینها و کمیتههای ضدصهیونیستی که امروز از داخل خاک اسرائیل فعالیت میکنند (از جمله جنبش تمرد از ارتش، سرپیچی از فرمان نظامی شلیک به فلسطینیان، تظاهرات و ایجاد سپر انسانی در برابر ساخت و سازهای شهرکهای اشغالی و نمونههای مشابهش) نشان میدهد که متحدان مترقی و فعالی برای پیوستن به این جبهه سوم در داخل خاک اسرائیل هم وجود دارند. به علاوه نباید فراموش کنیم که حدود دو میلیون شهروند عرب ساکن در اسرائیل وجود دارد و بیش از ۱۶۰ هزار یهودی سیاهپوست که به شکل سیستماتیک در معرض نژادپرستی و تبعیضاند (میانگین مزدی این یهودیان سیاه حتی از کارگران عرب اسرائیلی -که خود شهروند درجه دوم محسوب میشوند- کمتر است). به علاوه نیم میلیون کارگر مهاجر از تایلند، فیلیپین، رومانی و کشورهای دیگر هم در اسرائیل مشغول به کارند و این به جز هزاران کارگر فلسطینی است که با مجوزهای موقت در اسرائیل کار میکنند. اعتصاب عمومی سیاسی که در ۱۸ مه ۲۰۲۱ علیه خشونت و اِشغالگری اسرائیل با مشارکت صدها هزار کارگر عرب از درون اسرائیل شروع شد (و فقط در یک قلم صنعت ساختمان اسرائیل، منجر به خسارت ۴۰ میلیون دلاری شد) به خوبی نشان میدهد که علیرغم تمام سیاستهای آپارتایدی، سرمایهداری اسرائیل گورکنان بالقوه خود را نیز در درون و پیرامونش ساخته است و در صورت خیز برداشتن یک جبهه انقلابی کارگری در کشورهای منطقه، این هیولای خفته میتواند مثل دومینو به اسرائیل هم سرایت کند و توازن قوا را به کلی تغییر دهد.
این به معنای ترویج انفعالطلبی یا موکول کردن حل مساله فلسطین به وقوع یک انقلاب دوردست نیست، بلکه به معنی شناسایی و گزینش تاکتیکهایی است که با این استراتژی طبقاتی انطباق داشته باشد. تا جایی که مربوط به «مبارزه قهری» میشود ما هم اِعمال خشونت برای دفاع از خود را یک حق مسلم میدانیم و هم مبارزه مسلحانه تودهای را مرحلهای اجتنابناپذیر از یک انقلاب. با این حال استفاده از تاکتیک «ترورهای هدفمند» (در شرایط اوجگیری یک جنبش ضداِشغال) را با یک استراتژی مبارزاتی ترورمحور نباید یکی گرفت. چریکیسمِ ترورمحور (بر فرض آنکه از طرف نیروهای مترقی باشد و منحصراً نظامیان را هدف گیرد[۳۵])، باز هم نقشی حاشیهای و فرعی برای مبارزه تودهای قائل است و مسأله انقلاب را امری نیابتی در نظر میگیرد و نه امری جنبشی و فراگیر. درحالیکه در یک جنبش، این تودهها هستند که به هرچه در اختیار دارند-از سنگ تا سلاح گرم- مسلح میشوند و در ابعاد هزاران نفری سنگربندی خیابانی میکنند و نه صرفاً یک نیروی مسلح کوچک. نمونهای از این مبارزه قهری ارگانیک را در انتفاضههای فلسطینی دیدهایم.
با این توضیحات است که از منظر ما تحصن، اعتصاب، خیزشهای مردمی، انتفاضه، تظاهرات و اعتصابات عمومی مهمترین فضا و مجال برای دخالت، سازماندهی و جلب پایه برای این جبهه سوم و رادیکالیزه کردن و ارتقای آن به سمت یک جنبش انقلابی است. امری که منحصر به فلسطین نیست. بلکه فعالیت روزانهای که هر یک از ما برای کمک به ساخته شدن چنین جبههای (از درون ایران) و در محل زیست خود کنیم، ادای وظیفهای در قبال این استراتژی انقلابی است. چون همانطور که گفتیم حل مسأله فلسطین شدیداً به شکلگیری یک جنبش انقلابی در منطقه گره خورده است و اینجاست که رادیکال شدن مبارزات در ایران، مصر، ترکیه، لبنان، کردستان، عراق و غیره و نشان دادن همپیوندی در سرنوشت زحمتکشان منطقه جزوی از همین استراتژی است. هرچند این جبهه فرامرزی در اصول و چشمانداز مشترک است، اما وظایف هر یک از ما بنا به نقطهای که در آن زیست و فعالیت میکنیم متفاوت است؛ مثلاً وظایف یک فرد ساکن در آمریکا و اروپا در قبال مسأله فلسطین متفاوت از یک فرد ساکن اردن، پاکستان یا ایران است. اگر اولی باید تمرکزش را بر اثرگذاری روی کارگران و زحمتکشان ساکن اروپا و آمریکا بگذارد و آنها را علیه سیاستهای میلیتاریستی این دولتها و دستگاه تبلیغاتی صهیونیسم بسیج کند، بخش مهمی از وظیفه دومی آنست که با هیولای فرانکشتاینی امپریالیسم در منطقه (یعنی بنیادگرایی اسلامگرایی) مقابله کند و کارکرد ارگانیکش را برای همان امپریالیسم و صهیونیسم به مردم نشان دهد، به علاوه (در کشورهایی با اکثریت مسلمان) قاطعانه در مقابل هرگونه شعار و عمل آغشته به یهودستیزی بایستد و مهمتر از همه همبستگی با فلسطین را از چنگ دولتهای سرکوبگر منطقه، رقابتهای ژئوپلتیکی و ایدئولوژیهای رنگارنگ ارتجاعی و گروهکهای نیابتیشان بیرون بکشد و رنگی اجتماعی و انقلابی به آن دهد.
تقویت و تبلیغ این صف مستقل، این جبهه سوم، ولو اینکه عمر ما به اندازه به ثمر نشستنش قد ندهد، ولو اینکه بر روی کاغذ، دیوار و پوستر و بیانیه باقی بماند، وظیفهای تاریخی است که اگر آن را امروز به انجام نرسانیم، بحران انقلابی را برای نسلهای بعدی به مراتب بغرنجتر کردهایم.
پانوشت:
[۱] یکی از تحریفهای تبلیغاتی صهیونیستها آن است که با کولاژ کردن مجموعهای از آیهها و حدیثهای قدیمی، صهیونیسم را به شکلی متافیزیکی و به مثابه جنبشی ازلی و ابدی با تاریخی چندهزارساله نشان دهند (مشابه با روش اسلامگرایان). در اینجا اما تمرکز ما بر روی بستری تاریخی است که منجر به ایجاد صهیونیسم مدرن شد (به ویژه تجلی بزرگترین بازوی تشکیلاتیاش «کنگره جهانی صهیونیسم»).
[۲]. طرح ناپلئون برای اشغال شام (۱۷۹۹) که بنا به ملاحظات سوقالجیشی با وعده کمک به اسکان یهودیان همراه بود، همچنین طرح پیشنهادهای مشابهی در نامه ارل شافتسبری به وزیر خارجه انگلستان (۱۸۴۰)، سخنرانی ژنرال جورج گاولر در پارلمان انگلستان (۱۸۵۳)، تأسیس انجمن استعمار سوریه و فلسطین در انگلستان (۱۸۷۰). «صهیونیسم»، یوری ایوانف، ترجمه ابراهیم یونسی. ص ۴۵-۵۱
[۳] ماکس نوردو، به نقل از همان( Max Nordau to His People, N.Y., 1941, p. 57,).
[4] رجوع کنید به نوشتههای آباآخیمیر، از رهبران صهیونیست با عنوان «خاطرات یک فاشیست». همچنین نامه ژابوتینسکی به موسیلینی و ستایش شور ناسیونالیستی فاشیسم و همپیوندی صهیونیسم با آن.
[۵] نژادپرستی سیستماتیک علیه یهودیان سیاه، تا همین امروز هم در این کشور دوام دارد؛ پروتکل معدومسازی خونهای اهدایی یهودیان سیاه از شبکه انتقال خون اسرائیل(۱۹۹۶)؛ افشای سیاست عقیمسازی غیرداوطلبانه زنان یهودی سیاه در ۲۰۱۰، همچنین گزارشات عدیدهای از بایکوت، توهین، خشونت، جداسازی فیزیکی و شکاف فاحش طبقاتی به خوبی آئینه تمام نمای نژادپرستی صهیونیسم، ۱۲۰ سال پس از بنیانگذاریاش است.
[۶] Manuscript of Ruppin’s dairy translated into English, LBI Archives, New York, 115, 117, Requoted from Bloom (2007)
[7] . “What ‘The Father’ had in mind? Arthur Ruppin (1876–۱۹۴۳), cultural identity, weltanschauung and action”, Etan Bloom, History of European Ideas 33 (2007) 330–۳۴۹.
[۸] با عناوین دیگری مثل صهیونیسم کارگری یا صهیونیسم سوسیالیستی نیز خوانده میشود.
[۹] Hebrew Laboure
[10] هر یهودی ضدصهیونیستی الزاماً مترقی نیست. چنانکه جمهوری اسلامی بنا به ماهیت بنیادگرایش همیشه عقبماندهترین لایههای مذهبی از یهودیان ارتدکس ضدصهیونیست را به عنوان چهره اصلی مخالفت درونی با اسرائیل معرفی میکند؛ کسانی که منحصراً به خاطر دلایل دینی و قُدسی با صهیونیسم مخالفت میکنند و نه با انگیزههای انسانی و اجتماعی.
[۱۱] Palestinian Peasant Resistance to Zionism Before World War I, Rashid Khalidi (1988), in Blaming the Victims
Spurious Scholarship and the Palestinian Question. Edited by: Edward Said, Christopher Hitchens. Verso
[12] معروفترین آنها خاندان سرسق از آریستوکراتهای ساکن لبنان است که صدها هزار هکتار از اراضی مرغوب فلسطین را در طول نیم قرن به نهادهای صهیونیستی فروختند.
[۱۳] جمیعه العمّال العربیه الفلسطینیه
[۱۴] به رهبری سامی طه
[۱۵] از نامه امرای سعودی، عراق و ماوراء اردن برای پایان دادن به اعتصاب در فلسطین که مورد حمایت شورای عالی عرب قرار گرفت.
[۱۶] منظور تبدیل آنها از گروهکهای چریکی به سازمانهایی با هدف جلب بیشترین منابع مالی، نظامی و لجستیکی برای قدرتگیری است.
[۱۷] بعد از سازش فتح و اسرائیل، جناحهای چپ ساف مثل جبهه مردمی برای آزادی فلسطین (الجبهه الشعبیه لتحریر فلسطین) و جبهه دموکراتیک برای آزادی فلسطین (الجبهه الدیموقراطیه لتحریر فلسطین) به ریاست نایف حواتمه، به انضمام برخی گروههای کمجمعیتتر چپ با اعلام وفاداری به رژیمهای اسد و ج.ا، تحت حمایت آنها قرار گرفتند. تقبیح هر حرکت اعتراضی ضدرژیمی در این کشورها با توجیه «خدمت به امپریالیسم» بخشی از باجی است که اینان برای تداوم جلب حمایت از این رژیمها میپردازند.
[۱۸] گذشته از اینکه همسانانگاری حماس با مردم فلسطین از مغالطههای رایج صهیونیستهاست، برخی به همین سیاق در هفتههای گذشته به غلط خشونت کور حماس را همچون خشونت واکنشیِ یک «سوژه ستمدیده» (مردم فلسطین) معرفی کردند و برای پروراندن این نظر، به این تحلیل متوسل شدند که خلأ یک جریان سازمانیافته انقلابی سبب ایجاد جنبشهای خودانگیخته و واکنشی نسبت به بحرانها میشود که الزاماً در همه زمینهها مترقی نیست و در آن شعارهای ارتجاعی یا خشونت کور هم ممکن است رخ دهد. این استدلال به خودی خود در مورد هر جنبش اعتراضی صادق است؛ از انتفاضه دوم فلسطین تا آبان ۹۸ و حتی جنبش «زن، زندگی، آزادی». رویه ما در برخورد با جنبشهای تودهای «منزهطلبانه» نیست که به مجرّد سر دادن شعارها یا خشونت ارتجاعی از آن عقب بنشینیم. این خاصیت تمام جنبشهای اجتماعی است که عناصر مترقی و ارتجاعی را با هم دارند، چون در یک «جنبش» تودههای مردم با سطوح آگاهی متفاوتی شرکت میکنند.
اما حماس اصولاً یک «جنبش اجتماعی» نیست، بلکه یک «سازمان سیاسی» با میثاقنامه، سلسلهمراتب، قواعد و دیسیپلین درونی خودش است. خشوت حماس علیه غیرنظامیان، خشونت «واکنشی» و «خودانگیخته» یک سوژه ستمدیده نیست؛ یک خشونت کاملاً «تئوریزه شده» و سازمانی است. در نتیجه استفاده از تمثیلها و شبیهسازیهای گمراهکنندهای مانند «شورش بردگان» یا «شورش هندوهای تحت استعمار بریتانیا» -بدون فهم پیوند امپریالیسم و بنیادگرایی دینی در خاورمیانه- به زعم ما نابجا است.
[۱۹] اخوانیهای معاصر که در دوره جدید با متحدان سابقشان (سعودیها) به اختلاف برخوردهاند، علاقهای به فراخواندن تاریخ و نقش بیبدیل سعودی در حیات بخشیدن به اخوان ندارند.
[۲۰] “UNDER GAZA’S CALM SURFACE”, New York Times, March 28, 1981.
[21] چندسالی است که شاخه سیاسی حماس که در قطر به کمک الجزیره تریبون بینالمللی یافته است، تلاش میکند که (درست مانند خمینیِ نوفللوشاتو) برای به رسمیت شناخته شدنش به عنوان جناحی از طبقه حاکم بر فلسطین، سخنانش را تا حدی بزک کند؛ اما تبلیغات عربی آن در شبکه مساجد و مدارسش با اتکا به آیات و حدیثهای ضدیهود کهن اسلامی، جنگ با اسرائیل را یک جنگ قدسی-مذهبی معرفی میکند.
[۲۲] https://wikileaks.org/plusd/cables/07TELAVIV1733_a.html
[23] https://twitter.com/muhammadshehad2/status/1659921474893774850
[24] بدیهی است که ما توهمی به «خطر» قطعنامههای سازمان ملل یا خطر گزارش رسانههای بزرگ درباره جنایات اسرائیل نداریم. هدف از این نقل قولها، آشنایی با نوع نگاه صهیونیستهای راست به حماس و کارکردی است که از نظر آنها این گروه برای صهیونیسم دارد.
[۲۵] Requoted from Haim Ramon “Neged Haruach”, p. 417 in “Why Did Netanyahu Want to Strengthen Hamas?”, Haaretz, Oct 11, 2023
[26] Requoted from Ynetnews (may 5, 2019) in “Why Did Netanyahu Want to Strengthen Hamas?”, Haaretz, Oct 11, 2023
[27] “general of faith struggles for Israel’s salvation”, Times of Israel, 4 August 2015,
[28] واژه متعفن و مورد علاقه عمّال چپنمای محور مقاومت.
[۲۹] میتوان تحلیل کرد یا به شهادت مقامات اسرائیلی استناد کرد که برای اسرائیل سود هم داشته.
[۳۰] از جمله تبلیغ شعارهایی مثل «القدس لنا» یا نمادین کردن مسجدالأقصی از رسانههای چپ، بدون توجه به اینکه این شعار محوری اسلامگرایان برای تقلیل مسأله فلسطین به دعوایی مذهبی بر سر تصاحب سیمانها و آهنپارههای مقدس این شهر است (دیدگاه مشترک بنیادگرایان یهودی و مسیحی و اسلامی به این اماکن و دعوا و سهمخواهیشان برای تصاحب آن).
[۳۱] تأکید بر جایگاه طبقاتی روشنفکران چپ- که ممکن است کل عمر را محصور در کتابخانهها و دانشگاهها بدون ارتباط تشکیلاتی با احزاب یا سازمان تودهای و مبارزه طبقاتی بگذرانند- از آن جهت تعیینکننده است که میتواند فهم آنان از دینامیسم طبقاتی را در بزنگاههای تاریخی به قدری دفرمه کند که گاه حتی از متوسط کارگرانی که هیچ دانش مارکسیستی هم ندارند عقبتر قرار گیرند.
[۳۲] سخنرانی خالد مشعل در دوحه قطر (مه ۲۰۱۷)؛ الجزیره
https://www.aljazeera.com/news/2017/5/2/hamas-accepts-palestinian-state-with-1967-borders
[33] واژه نرمال را از این حیث درون گیومه گذاشتهایم که خود این ترکیب را هم حاوی تناقضاتی میدانیم؛ چون استعمار، نظامیگری امپریالیستی و فاشیسم همگی موالید اجتنابناپذیر خود سرمایهداری هستند و اینکه گاه به گاه در اوج وحضیض میروند یا از فرمی به فرمی استحاله مییابند، نافی آن نیست که ریشههای زایندهشان را از خود بنیان سرمایهداری میگیرند.
[۳۴]بماند که صهیونیسم تا وقتی میتواند پاکسازی قومی فلسطینیان و توسعهطلبی ارضیاش را بدون موانع جدی و به شکل سختافزاری پیش ببرد، دلیلی برای تن دادن به این حد از امتیاز به ساکنان فلسطینی در ازای ادغام جمعیتی آنها نخواهد داشت.
[۳۵] تکلیف گروهکهای بنیادگرایی مثل حماس و جهاد اسلامی که با اهدافی کاملاً ارتجاعی (برپایی حکومت اسلامی) ترورهای کور انجام میدهند و تا خرتناق وابسته به دولتهای ارتجاعی منطقهاند از این جمعبندی جداست و به کارکرد آنها برای امپریالیسم و صهیونیسم پرداختیم.